قلب من امیرعلی جونقلب من امیرعلی جون، تا این لحظه: 18 سال و 8 ماه و 22 روز سن داره
نفس من مهراسا جوننفس من مهراسا جون، تا این لحظه: 12 سال و 25 روز سن داره

ریکا و کیجای من

بابایی متولد ساری و مامانی متولد نیشابور پسری متولد نیشابور و دختری متولد ساری محل زندگی ساری

دبستان شهید مهدی رشتی

مهراسا و ترنج و کیانا یهویی های مدرسه مهراسا جون جوجه من درحال نقاشی کشیدن یه عکی دسته جمعی که بزور یه جا نگهشون داشتم زنگ کلاس ریاضی زنگ علوم و کشیدن سایه ها اینم برنامه کلاسی سال اول دختر نازم 😍😍😍🤩🤩🤩🤩😚😚😚😚 ...
27 مهر 1397

سفر به مشهد

خاطرات خوبی بود سفر به مشهد و خیلی خیلی خوش گذشت همراه خاله ها و مامان جون مریم نقاشی صورت جوجه های من دختر زیبای من خیلی خوشحالم که تو فقط میخندی امیرعلی و هانا جون اینم دخترخاله های مهربون هتل غدیر مشهد هدیه ای خدا برای منو باباجون سفر خوب و بیاد موندنی بود و کلی به این پسر خاله و دختر خاله ها خوش گذشت ...
26 مهر 1397

بهترین شام

وقتی دخترم اولین غذا و پخت با دستهای کوچیکش واسه باباجون شام درست کرد هر کی دختر داره میفهمه چقدر آدم خوشحال میشه دستپخت دخترش و بخوره بابایی که میگفت بهتری و خوشمزه ترین پوره سیبزمیتی بود که تابحال خورده بهترین غذای دنیا بود واسه باباجون ...
26 مهر 1397

تولد پسرم

تولد زیباترین هدیه خدا کلا تو همه جشن ها این دو تا باهم باید شمع فوت کنن☺☺ روز خیلی خوب و پر هیجانی بود روز تولد امیرعلی جان نیشابور بودیم و همونجا جشن گرفتیم خیلی هم خوش گذشت و حسابی بچه ها خوشحال بودن ...
26 مهر 1397

تولد همسر عزیزم

تولد عزیزترینم مبارک     همسر جان! از روزی که صدایت در وجودم طنین انداز شد،شتاب تپیدن قلبم رو به فزونی یافت.امروز ثانیه‌ها نام تو را فریاد می‌زنند و من در اوج عشق خود را در پستوی زمان تنها حس نمی‌کنم.تولدت مبارک.   ۷ مهرماه تولد بابایی بود من و شما دو تا وروجک کلی یواشکی کیف کردیم که بابا و سورپرایز کردیم اول بابایی فکر کرد خوابیم که یهو با دست و جیغ اومدنش به خونه و پر سروصدا کردیم مهراسا جون هم به ترتیب بابایی و مجبور میکرد همه چی تولد رو برنامه باشه😍😆 وقتی بابایی شمعها و فوت کرد خیال بچه ها حسابی راحت شد.... ❤❤❤❤❤❤❤❤ تولد باباجون تولد باباجون تولدت ...
26 مهر 1397

روز اول مهر دبستان شهید مهدی رشتی

شوق و اشتیاق این روزهای محصل ها رو که میبینم ، گذشته های دور میاد سراغم... خاطراتی شیرین و گهگاهی تلخ ...! یادِ اون ده تومنی کاغذی که بابام هر روز صبح از داشبورد ماشینش در میاورد و میگفت این برای امروز و فردات... یاد اون دوتومنی هایی که سکه بود و برای کرایه ی اتوبوس میزاشتم کنار. اون دفترایی که جنس کاهی بودن... اصلا انگار اون موقع مدرسه ها یه حال و هوای دیگه داشت. گچ و تخته سیاه رفیقت بودن، نیمکت ها محرم اسرارت بودن... الان همه چی هوشمند شده، حتی به تخته ها هم نمیشه اعتماد کرد... روز اول مدرسه روزی پر از شور و شوق مهراساجون بسیار خوشحال و خندون منتظر رفتن بود کلا خانوادگی همه با هم رفتیم مدرسه بچه ها همه سر صف ایس...
26 مهر 1397

جشن شکوفه ها دبستان شهید مهدی رشتی

جشن شکوفه ها مهر که می آید، پاییز آغاز می شود. برگ های درختان که شروع به ریزش می کنند، شکوفه های لبخند کودکان، یکی یکی گل می دهند. در فضای کلاس ها. تخته سیاه ها، چشم انتظارند تا دوباره سراپا پر شوند از عطر لبخندهای هم شاگردی ها. کلمات مهربان، بی تابند تا دستی کوچک، با مداد شوق، بر صفحه های سفید دفترهای چهل برگ، بنویسدشان. مهر، ماه مهربانی مهتاب است؛ ماه میزبانی نیمکت های عاشق درس و مدرسه، ماه شکوفایی نیلوفران در دعای نم نم باران های عاشقانه پاییز. مهر، ماه مدرسه است. سال تحصیلی که آغاز می شود مهرایای زیبای من برای روز جشن شکوفه ها لباس محلی پوشید و سر صف برای دوستاش یه شعر مازندرانی خوند روز هیاهوی...
26 مهر 1397
1